
معلق در اعماق
دور می شوی
از مبدا؟
به مقصد...؟
که طوفان شن بی هویتش کرده باشد شاید...
غرق شدن چه دهشتناک زیباست...
وقتی عقرب های جنوب سینه ام
گرفتار حلقه ی آتش، حلقه می زنند
تا خود کشی را بر مدار منظومه ای صغیر رسم کنند...
و عبور...
چه بیهوده در این نیستی نفیر می کشد...
"فریاد در خلا" سبک نوینی در تاتر باشد شاید...
از یاد نبرده ام...
دود سیگار را با بوسه می بلعی
می خندم...
چنان همیشه در آغوش هماغوشی های ملتهبی
که زاویه ی نرم گردنت را
انبار خنده های حجیمم می سازد...
و تو می گویی که لب های من
طعم گیلاس می دهد و درست...
درست آنجاست
که موسیقی آغاز می شود...
در آستانه ی شک :
کسی نمی پرسد [چرا ]
چرا کسی نمی پرسد چرا؟
ضربانت تند می شود زیر پوست من
تن فراموش می شود و نمی دانم چرا
هنوز حل نمی شوم در تو... من...
دوباره تلاش می کنم
اضطرابی اصیل
حروف را از راست به چپ
پشت هم قطار می کند...
هر کدام را با صدایی مرموز
سه شماره می کشم
در بالش خیس می شوم و
می دانم
تو آن یگانه می توانی باشی شاید
که بگذارد بی دغدغه در نیستی یا هستی غرق شوم...
من سم مار را به حقیقت باور کرده ام
کسی چیزی گفت؟
کسی از شلاق های بنفش رنگ سکوت
مادامی که من
در خواب مرطوبم
به ساحل خیره می گشتم
چیزی گفت ؟
دوردست را...!
دریا... دریا پر از طوفانی محبت آمیز است...
لختم کنید!
موسیقی مضطربی که پوستم را چسبیده
شریان حیاتم را بند خواهد آورد
لختم کنید!
تا به عریانی در خودپراکنی شور دریا
از نو دریابم... چه هستم...
دور می شوی...
از مقصد؟
به مبدأ...؟
( تهران – جمعه 29 خردادماه 1388 – 1:35 بامداد – جایگاه – ودکا )
پ.ن: عکس از خودم