علف های یخ زده
خودتخریبیِ خاکستری
سنگ/ کاغذ/ قیچی/
پروژه های ناتمامِ کشتار/ عرض های فرمایشی
راهرو های خاکستری رنگِ بی انتها
پوزخندِ انبوهِ درهای بسته
و حجم تعجب برانگیزِ کلید های گم شده...
قدم های منجمد / مهره های متورم از جنایت در شطرنج
ناله های حین سکس/ شهادت دروغین چند قطره خون در دادگاه
دگمه ای سیاه به نیابت از چشم های پوسیده ی من
داوطلب دیدن می شود...
سیم های زنگ زده ی ساز می شکنند
و جهان در سکوت سیاهش، کور می شود...
حلقه های توانای دار / رابطه های افلیج را درمان می کنند
و انگشتان سربریده
از حقِ لمسشان صرف نظر می کنند
آسمان آسم دارد
سرفه های مسمومش را می بوسم...
شیر بر سبیل های سیاه مردی، می ماسد/ مادر فراموش می شود
زنی فاحشه/ بی پروا
خنده های چسبناکش را
بر سینه های عریان مردی می پاشد...
پره های بادبزن/ له له های تابستان را
ناجوانمردانه سر می بُرَد
و کتف من، همچنان از درد می نالد...
موشک ها سیارات را با پرچمی مضحک فتح می کنند
مردی از ناخوشیِ چشم هایم سرخوش می شود...
و ماهی ها همچنان کشتی های مغروق را
آبستن نسلِ مبارزِ فردای خود می کنند...
زنی از غار، خدا را فُحشباران می کند
و پستان هایش را در صحرا
پیشکش عقرب های تشنه می سازد...
هیئت عزاداران
دهشتِ مشترکِ " نبودن" را جشن می گیرند...
و پنهانی مادر مقدسشان را تمسخر می کنند
که هرگز نفهمید
مرد چیست...
مارش عزا تمام شد/ می شود/ خواهد شد
من هنوز در آرزوی آوازی نو
قندیل های حنجره ام را
خورد می کنم...
هوا همچنان سرد است
( تهران- یکشنبه 18 اسفندماه 1387 – 8:50 شام- جایگاه – درد گردن همیشگی )
پ.ن: عکس از خودم