
لطفا رأس منطق بیدارم کنید
ناکِسی شقیقه هایم را دق الباب می کند...
نمی گشایم
تمام خاطرات سفید شده ام با دِترجِنتِ افیون
لا به لای چهچهه ی ناموزون مردی مست
میان شب- نماز های الجمعه
در کشاکشِ فریاد سوپرانوی زنی خودفروش
جامانده...
به اعتراف یک معترف؛
من تن سنگینم را سالیان دور
میان نابسامانی ِ جنگ خدایان
در قماری شبانه باخته ام
خوب که چه؟!
عوض پاداش، لعنت آفریدگاری دروغین را ژتون گرفتم
و با
15 فنجان تلخ فرانسه
15 استکان چای دیشلمه
15 شات عرق سگی نامرغوب/ با اسانس زم زم!
تمام فرهنگ غنی بشریت را یک نفس سرکشیدم
و پشت هم مهمل گفتم و خندیدم...
حالا، در کوچه پس کوچ های خرافه
فال حافظ می فروشم به دو قران...
در حلقه ی مقدس جنون، والس می رقصم
و به برگ، بابت تولید مداوم O2 صمیمانه تبریک می گویم...
مرا با قاه قاه تان حُکمباران کنید:
قسم خدایی را که
قَمر را شَق/ عصا را مار/ نیل را سرخ/ خر و صاحبش را عَرج کرد
باشد که ( صواب/ ترس/ رستگار/ ترس/ عذاب) شوی!
یاد آورید!
من خرافاتم را یک شب
قمارِ میزگردِ خدایان کردم و
از بخت خوش، همه را باختم
لطفا، شقیقه هایم را دق الباب نکنید!
( تهران - جمعه 4 مردادماه 1387 - حوالی طلوع خورشید! - جایگاه تسخیری - کارامل )
پ.ن: عکس ازPierre Dumas