آقا... شما وقت نگاه، بوی اورشلیم می دادید
سرگردانِ یزد...
شهرِ بام های آبستن
کوچه های تنگ
دیوار های نزدیک به ارتفاع کلاغ...
سرگردان یزد...
بیماری مسری که من باشم
و عبورِ عاطلِ عابرانی، که نگاهشان را قرنطینه ام کرده اند
جسورانه بر مشغله ی رهگذرِ کوچه های سایه گیر سد می زنم:
- آقا... ببخشید آقا! آتش دارید؟
- بله! بله! .... یک لحظه لطفا.... آها!
پس کو سیگار شما؟!
- سیگاری نیستم.
- پس...؟
- تنها می خواستم نگاهم کنید
- اوه...
با کمال میل مادام، این هم
ن . گ . ا . ه
...
[ مَردی در چَمِ کوچه های خَماپیچ
زیرِ چترِ زائو های دویست ساله ی شهر
مرا خیره شد ... ]
رفت / رفتم
.
- راستی!
آقا... شما وقتِ نگاه،
بوی اورشلیم می دادید...
( تهران – یکشنبه 27 مردادماه 1378 – 7:30 عصر – جایگاه تسخیری – عروسی خنثی شده...! )