درست در میانی ترین برگ نمایش نشسته بودیم
که ابر تردید هایش را بارید ...
ناگاه تو به شک پاهایت را نگاه کردی
و من خشکه خاک زیر پایمان را
که سخت استوار می نمود...
لکه واژه ها رودی شدند و
راه شسته شد...
تماشا در چشم های من مکدر بود
اما روز
چونان زنی استوار
بر طبیعت خود، روشن قامت ایستاده بود...
منان مشعشع تنیده در تن
مسلول و مومن و مات
تن به تن
چنان دلبرکانی اغواگر
از خود سخن می گفتند؛
که این منم به خاک این نمایش تابناک!
مرا برگزین!
و ما
که نوزاده و تازه
راه از تن شسته بودیم
تنها به تماشای روز شدیم
که دلبرانه
خوش می درخشید...
( تهران- جمعه 20 فروردین ماه 1400- 3:00 بامداد - جایگاه - خفته برسریر خیال )