راه با رنگی سفید شسته شده بود
پیر مردی جوانی اش را بر چوب دستی آویخته
به دوش می کشید...
خانه ها / زنان/ مردان/ از پیش تصاحب شده بودند
تنها درختان استوار ایستاده
و خود را تا ارتفاعی حقیر به انسان سپرده بودند
کانال ها رگآب های مرده را
در شهر می تپیدند
و کودکان بطری- ماهی ها را
در انتظاری مدرن صید می کردند...
مرگ رسیده بود
دوست رسیده بود
خیاط نیز رسیده بود
و نفس های مرده را با هر چروک به تنم می دوختند
سکوت دیگر دغدغه ای مشوش
بر بستر زمان نبود
بستر از خون سرخ بود
و تن من با تکرار بیست هزار طلوع
در سوگ مصیبت های پنهانی
خون می گریست...
( تهران- شنبه 19 اسفند ماه 1391- 11:20 شام- جایگاه- تهی از سرخ )