غرق شوم شب هنگام
و تو
میان جنگلی کاغذی خود را حلق آویز کرده باشی؟
تن تو
مفروش به پنجه- سایه های حقیقت
مشکوک و هراسان و سرد
زیر رگ هایم یخ می زند
و چشمانت آوازی سپید خواهند خواند...
از کودکی نمی دانستیم
لب هایمان چگونه ناشیانه
به حواشی صورت می لغزند
وقت تنهایی،
و بیهوده می خندیدیم...
که روز تمام شود به آغوش های ناشناس
کنار دستمان بایستیم
و بپرسیم: چه می خواستیم بدانیم؟
اگر پیش از این در مکش ترس به روحم
غرق شده باشم شب هنگام
و تو
میان جنگلی کاغذی خود را حلق آویز کرده باشی...؟
( تهران- یکشنبه 2 مردادماه 1390- 2:44 بامداد- جایگاه – ف/خانه سریویلی )
پ.ن:عکس از خودم به نام Inauguration of mind