
مجنون
هنوز به فاخته ای
که شاخه ی سی سال پیش را می خواند
حسادت می کنم...
و به تخم هایی که آخر
درنیافتم به جوجه رسیدند یا ... ؟
فرجام کفش های من
شاید این باشد شاید؛
وسوسه ی رفتن و گذشتن از فاخته ها
بسان سرباز وظیفه ی محکومی
که تنها از سر عادت، به عادتی دیگر
کوچ می کند و حجمِ حقیقت را
در مراسمی صحرایی
به باد، تیرباران...
حقیقت شاید این باشد شاید؛
کثرت پله های برجی
که پاهای مرا ترسانده...
و پله های آسمانی که
هیبت برجی را...
" این میان همیشه کسی از کسی ترسیده... "
من به قوانین همیشگی دل بسته ام
به مردانی که فوتبال نگاه می کنند و
هر صبح
کنار باجه های روزنامه
ازدحام مطبوعشان را پشت واژه ی تکرار
مکرر می کنند و به تیراژ می رسند...
چه کسی فکر می کرد
رشته ای فلز در خلاء
بواسطه ی یک جرقه
حامله ی نور شود؟
چه کسی فکر می کرد
من یا تو
به واسطه ی نمی دانم،
چه خواهیم شد؟
امروز در پاییزِ محله ی ما
شش هزار برگ سقوط کرد
و درختان گردو
با کلاغ های روی دیوار
به توافقی سبکبار رسیدند
من اما
از تیر و کمان به اتم رسیده ام، آری
من از تیر و کمان
به اتم رسیده ام!
و تو هنوز غمگین می خوانی
چنان سخت
که غشای یک برگ در پاییز...
( تهران – چهار شنبه 8 آبان ماه 1387 – 4:25 عصر – جایگاه – مجنون/ پاییز غریبیست امروز )
پ.ن: شعری قدیمی...
پ.ن:عکس از خودم به نام Evolution