عبور
چه سوال سختیست
پرسیدن حال رهگذری که دستان زمختی دارد...
سبک می شوم
و شب را در روز باور می کنم...
دهانت در رویش فریاد بود
که بوسیدمش...
با پاهایی کشیده و موهای تازه روییده
میان ستون هایت گم شده بودی
و پوست دستانت
در نشئگی خشخاش شعله می کشید
سینه هایم را در رودخانه رها می کنم
کودکی خالی را به گهواره می دوزم
و در انجمادی داغ
به تو باز می گردم...
( تهران – جمعه 4 دی ماه 1388 – 0:15 بامداد – جایگاه – زبانه می کشم... )
پ.ن: عکس از خودم
پ.ن: برای مشاهده پروفایل عکاسی روی عکس کلیک کنید...
پ.ن: در این پست، کامنت ها به صورت عمومی نمایش داده نخواهد شد...