شمرده بودیم
بره های بی خوابی در چرخه پروار شده بودند
ارواح خاطرات سرپناه را میخراشیدند و
هراس داغ شب
از پوزه گرگ می چکید...
در نمایش مجاور
هیبت مهیب خیال
در تاریکی صحنه طعمه اش را می جست...
پیکر زمان مسموم از انتظار بود
و نزار
که ناگاه نوایی مرکب
نواختن گرفت...
نوای من و تو
که حتی برای بیدار کردن مرگ از آسودگی اش کفایت میکرد...
جوانه ها سرکشیدند
کودکان لعبتکانشان را از نو بوسیدند
قطار ها بیدار شدند
دختران گل انداختند
حساب ها بر صفر خیمه زدند
و ما
ما...
ما عاری ترین جانمان را به تن کردیم
(چهارشنبه- ۲۷ بهمن ماه ۱۴۰۰-۲۱:۵۰ شامگاه - رخش سفید- عزیمت)
تموز از رمق افتاده بود
گرچه لبخندت
هنوز
در بیشه موهایم جفت گیری میکرد...
گرچه فراخ دستانت
هنوز آغوشم را گرم میبافت...
ما عجز
چونان قیری سیاه در چال چشمانت
من را در خود میکشید...
دست بردم
جیب هایم دیگر دانه ای نداشت برای کاشتن...
ایستادی
جهان ایستاد
ایستادم
من!
کودکانمان را از آغوشت ربودم!
طفلکانم به ًحقه ای
گَردی شدند به رنگ تردید
که هوا را غم آلود
و سینه حسرت را سنگین کرد...
سایه ای از من و سایه ای از تو
دستان یکدیگر را در تاریکی گرفته بودیم
سایه ای از من و سایه ای از تو
لبان یکدیگر را در تاریکی بوسیده بودیم
و انگار
خدایی، در صحنی سیاه
سلاخی شده بود...
(دوشنبه- ۲۰ دی ماه ۱۴۰۰- ۱۱:۳۰ شامگاه- جایگاه- هوای گس- ۲۰ دی ماه ۱۴۰۰- ۱۱:۳۰ شامگاه- جایگاه- هوای گس